روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) آمد و درخواست کمک کرد.
پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»،
پس او را به منزل حضرت فاطمه (سلام الله علیها) راهنمایی کرد.
پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (سلام الله علیها) رفت و از ایشان کمک خواست.حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمود:
ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود
از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد:
ای پیامبرخدا (صلی الله علیه و آله)، فاطمه (سلام الله علیها) این گردن بند را به من احسان نمود
تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم.پیامبر (صلی الله علیه و آله) گریست.
عمّار یاسر با اجازه پیامبر (صلی الله علیه و آله) گردن بند را از پیرمرد خرید.عمار پس از خرید گردن بند،
گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تقدیم کن ، خودت را هم به او بخشیدم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید.غلام نزد فاطمه (سلام الله علیها) آمد و آن حضرت گردن بند
را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید.حضرت فاطمه (سلام الله علیها) راز این خنده را پرسید.
غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد،
چون گرسنهای را سیر کرد، برهنهای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیادهای را سوار نمود،
بندهای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.